ساعت چهار صبح،پسر ما توی دوران جهش رشدی هست و من از ساعت یک شب تا الان نتونستم بخوابم،پسری تمام شب رو روی شکمم خوابیده و به محض اینکه میذارمش پایین از خواب می پره! من از کمردرد خوابم نمیبره! به فکر افتادم. فکرای همیشگی راجع به فلسفه بچه داشتن.
یه فکرای عجیبی توی سرمه بعد از زایمان همش به این فکر میکردم که میتونم از پس مادر بودن بر بیام یا نه چون هر روز میدیدم سخت تر از قبله،با اینکه کمک مامانم و همسرم رو داشتم بازم حس میکردم کم آوردم دلیل اصلی سختی بچه داری واسه من بی خوابی هاش بود الان بعد از سه ماه میتونم بگم خیلی خیلی بهتر شده،بی خوابی ها کمتر شده ولی اصلا راحت نشده،راستش من همیشه عاشق بچه ها بوده و هستم،همیشه آرزوی داشتن بچه خودم رو داشتم اما واقعا چیزی که آدم توی عمل تجربه میکنه با تمام اون رویاها فرق داره،واقعیت اینه که بچه داری یعنی پایان آزادی،زندگی مشترک و خوشی! بله به همین سادگی،واقعیت اینه که حتی با وجود کمک،بچه داری به چیزی فرای سخته،از زمانی که مادر شدم،به تمام زنهایی که میشناسم و مادر شدند یه جور دیگه نگاه میکنم،از نظرم تمام فامیل که بچه دارند خیلی آدم های قوی هستند،قبلا خیلی به تربیت کسایی که میشناختم خرده میگرفتم که خیلی اشتباه با بچه برخورد میکنند اما الان خودم توی این موقعیت هستم و میدونم که تربیت سخت ترین کار دنیاست و به هیچ مادری نمیشه خرده گرفت،صرفا داشتن بچه و نگهداری از اون از خود گذشتگی بزرگیه چه برسه که بخوای بچه رو تربیت درست هم بکنی.
خیلی از این لحاظ خوشحالم که ایران نیستیم،الان که توی اون شرایط نیستم و به خانمهای فامیل فکر میکنم، میتونم با اطمینان بگم که اکثریت خانمهایی که میشناسم تحت فشار جامعه مادر شدن یعنی مادر شدن یه جورایی از طرف جامعه بهشون تحمیل شده متاسفانه خیلی از اونا که من میشناسم وضع خوبی ندارند،خسته اند و راهی ندارند جز ادامه دادن،ادامه دادن راهی که خودشون انتخاب نکردن. فکر میکنم مادری به خودی خود خیلی خیلی سخته چه برسه به زمانی که کسی تصمیم بگیره واست که باید بچه بیاری . با اینکه این تصمیم خود ما بود که بچه داشته باشیم و کاملا برنامه بچه داشتن داشتیم،من هم خودم رو یه جورایی تحت اجبار جامعه میبینم،زمانی که بعد از چند سال تجرد که اتفاقا سالهای خیلی خوبی بود، از این و اون میشنیدم که چرا تا الان مجرد موندم و بعد از ازدواج که دعاهای آشنا و نزدیکان رو میشنیدم واسه بچه داشتنم! اون حس اجبار باهامه و باید بگم متاسفم از جامعه ای که داخلش زندگی میکردم. جامعه ای که اصلا واسه تصمیمات فردی افراد،احترام قایل نیست و فقط میخواد تحمیل کنه هرچیزی رو که روال یه زندگی عادی تلقی میشه! روال زندگی عادی،مجرد بودن نیست،یه زندگی عادی بدون بچه زندگی معنی نداره و کلا زندگی توی چارچوب خارج از خانه و خانواده هیچ معنی نداره!.
حالا سوال من از شما،آیا شما هم خودتون رو تحت فشار جامعه میدونید و اگه آره توی چه زمینه هایی؟
درباره این سایت