یکساله که اومدی تو زندگیمون و هر روز هر روز زندگیمون توی این سال یه رنگی داشت امروز روز تولد توست و پارسال این موقع بعد از دو شب و دو روز درد رفتیم بیمارستان. روز اولی که زنگ زدیم پرسیدن فاصله دردها چقدره و چون هر ده دقیقه بود،گفتن باید صبر کنم تا فاصله دردها هفت دقیقه باشه. این اتفاق دو شب نیفتاد و تمام دو شب و روز من هر ده دقیقه یه بار درد داشتم. درد زایمان رو فقط کسی میفهمه که کشیده باشه یه دردیه مثل اینکه استخوانها میخوان خرد بشن و آینه خیلی کوتاهه ولی سخته چون فاصله منظم داره. توی کلاس بهمون گفته بودن باید نفس بگیریم و من تمام شب رو تا صبح از درد زیاد نتونستم بخوابم،صبح زود به مامای زایمانم پیام دادم که فاصله دردها هنوز ده دقیقست ولی خیلی خسته ام و میخوام بخوابم نتونستم و اون گفت که یابد زنگ بزنم بیمارستان و بریم که بهم یه داروی ضد درد بزنن که بتونم یه کم استراحت کنم. برای دومین بار رفتیم بیمارستان و اونجا گفتن که برم توی وان حموم و بعد بهم یه داروی مسکن زدن،مامانم خونه موند چون نمیدونستیم زایمان اتفاق بیفته یا نه! بعد از دارو باز هم بهتر نشدم و هر چیزی که خورده بودم رو استفراغ کردم! واسه همین هیچ انرژی نداشتم و اون موقع پروسه زایمان شروع شد حدود پنج و شش عصر فاصله دردها کم و دردها خیلی زیاد شدن. ازشون خواستم به مسکن بدن یا داروی بی حسی از کمر بزنن بهم گاز خنده زدند که فوق العاده بود،اصلا دردها رو نمیفهمیدم. بعد از دردهای شدید و یه زایمان خیلی سخت آقا پسرمون ساعت نه شب به دنیا اومد و فورا که گذاشتن تو بغلم فقط بوسش میکردم. هیچ وقت همچنین عشقی رو قبلا تجربه نکرده بودم. تجربه به این قشنگی رو حیفه که آدم توی زندگی نداشته باشه واسه همه این تجربه فوق العاده رو آرزو میکنم.
درباره این سایت